تام سایر

تام سایر ماجرای زندگی پسری نوجوان درد سرساز و کله شق است. روزی به خاطر فرار از مدرسه و رفتن به شنا تنبیه می‌شود. عمه پالی از او می‌خواهد که پرچین را رنگ بزند. او با فریب همسن و سالانش و تظاهر به لذت بردن از کاری که انجام می‌دهد، عطش آن‌ها برای رنگ زدن را برمی‌انگیزد و خودش از انجام این کار خلاص می‌شود.
دردسرها از زمانی‌ آغاز می‌شود که تام سایر همراه هاکلبری‌فین به قبرستان می‌روند تا روی گربه مرده‌ای آزمایش کنند که شاهد قتل دکتر رابینسون می‌شوند. هاک و تام قسم می‌خورند که چیزی نگویند ولی ....

در قسمت از کتاب می‌خوانید:
تنها صدایی که سکوت قبرستان را می‌شکست، آوای جغدی بود که ناله‌ای حزن‌انگیز سر می‌داد و اوضاع را ترسناک‌تر می‌کرد. ناگهان تام دست هک را گرفت و گفت: «هیس!»
هر دو از ترس یکدیگر را چسبیدند و هک گفت: «چیه تام؟»
«صدا رو نشنیدی؟ دوباره صداشون اومد.»
«من که ...»
«اوناهاش. شنیدی هک؟»
«خدای من جن‌ها دارن می‌آن. حالا چی‌کار کنیم؟»
پسرها سرهای‌شان را پایین آورده بودند و به سختی نفس می‌کشیدند. صدایی ضعیف از دوردست به گوش رسید که معلوم نبود صدای چیست.
تام به آرامی گفت: «اون‌جا رو نگاه کن! اون دیگه چیه؟»
سایه نامشخص چند نفر در تاریکی قبرستان نمایان شد. فانوسی قدیمی در دست یکی از آن‌ها بود که اطرافشان را روشن می‌کرد.
هک با بدنی لرزان در گوش تام گفت: «جن‌ها اومدن، مطمئنم. سه‌تان. خدای من. دخل‌مون اومده. تو دعا بلدی؟»
«آره، سعی می‌کنم بخونم. اما نترس. اونا ...»
پسرها سکوت کردند، آن سه مرد به قبر نزدیک شده و در چند قدمی مخفیگاه آن‌ها ایستاده بودند.
صدای مرد سوم گفت: «این هم قبری که دنبالش بودیم.» و فانوس را بالا گرفت. چهره دکتر رابینسون جوان در زیر نور فانوس نمایان شد. پاتر و جو فرغونی داشتند که توی آن یک طناب و چند بیل بود. آن‌ها شروع به کندن قبر کردند.