نیکولا کوچولو درکارخانه شکلات سازی
نویسنده: رنه گوسینی ، ژان ژاک سامپه
مترجم: ناهید طباطبایی
ناشر: کتاب پارسه
دسته بندی: داستان کودک
108,750 ریال
نیکولا کوچولو، مجموعه داستانهای مصور اثر رنه گوسیوی است که در اصل به زبان فرانسه نوشته شد. ماجراهای نیکولا که دبستانیاست جالب و هیجانانگیز است. نیکولا و دوستانش با خلق رویدادهای بامزه و گاهی وحشتناک حتی بزرگترها را هم میخنداند. چنانکه پشت جلد کتاب نوشته شد: برای کودکان هفت ساله تا پیرمردهای هفتاد ساله.
در داستان نیکولا کوچولو در کارخانه شکلات سازی میخوانیم:
امروز شنبه است، اما من به مدرسه نمیروم، چون دختردایی مارتَن عروسی میکند و تمام فامیل دعوت شده اند.
صبح زود از خواب بیدار شدیم. مامان به من گفت که خوب خودم را بشورم، و گوشهایم را فراموش نکنم، به من گفت لطفاً! جوان! بعد ناخنهایم را گرفت، سرم را شانه کرد و فرقم را از چپ باز کرد و یک مشت روغن به موهایم زد تا خوب بخوابد. او پیراهن سفیدی تنم کرد که میدرخشید، پاپیون قرمز برایم بست، و کتوشلوار آبی دریایی تنم کرد. کفشهای سیاهم از پیراهنم هم بیشتر برق میزد. بعد یک دستمال هم توی جیب جلوی کتم گذاشت، برای قشنگی، نه برای فینکردن. من خیلی خوشحال بودم که بچهها نمیتوانند مرا ببینند.
بابا کتوشلوار راهراهاش را پوشید و کمی با مامان جر وبحث کرد، چون مامان میخواست بابا کراواتی را بزند که او بهش داده بود، اما بابا گفت که برای عروسی کمی شاد است و یک کراوات خاکستری زد.
مامان یک لباس معرکه پوشید که روش گل داشت و یک کلاه خیلی بزرگ سرش گذاشت، اما خیلی بهش میآمد.
وقتی از خانه بیرون رفتیم، آقای بلدور، که همسایهی ماست، توی حیاط بود و به ما گفت که خیلی معرکه شدهایم، هرسه تامان.
بابا، نمیدانم چرا از این حرف آقای بلدور خوشش نیامد، و به او گفت فضولیاش به او نیامده، اما من از این حرفی که بابا به او زد، چیزی نفهمیدم.
وقتی به شهرداری رسیدیم، تقریباً همهی فامیل آن جا بودند: مامانبزرگ، خاله ماتیلد، دایی سیلوَن، خاله دوروته و عمو اوژن.
همگی مرا بوسیدند و بهم گفتند بزرگ شدهام. روک و لامبرت هم آ نجا بودند و فرقی هم ندارند، چون دوقلو هستند. خواهرشان، کلاریس، شبیه آنها نیست، چون بزرگتر است. او یک لباس سفید توری پوشیده بود. از دخترخاله الوئا، با آن موهای صاف و دستکشهای سفید، خندهام گرفت. کسان دیگری هم بودند که من نمیشناختم: نامزد مارتن، با صورت سرخ و با کت سیاهی که پشتش خیلی دراز بود درست مثل فیلمی که دیده بودم و یک خانم جوان که خواهرش بود و یک آقا که به یک خانم میگفت دیگر گریه نکند، چون مسخره است.
بعد یک ماشین بزرگ سیاه رسید که به همه جایش گل زده بودند. همه فریاد کشیدند و مارتن و پدر و مادرش از آن پیاده شدند. چشمهای مامان مارتن قرمز قرمز بود، و دائم دماغش را میگرفت. مارتن که خیلی خوشگل است، خیلی معرکه شده بود؛
لباس سفید پوشیده بود با یک تور که ماشین را گرفته بود و یک دستهی کوچک گل توی دستهایش بود. با لباس عروسی مثل فرشته ها شده بود.
دسته بندی: | کودک |
موضوع اصلی: | کودک |
موضوع فرعی: | داستان کودک |
زبان: | فارسی |
قطع: | رقعی |
نوع جلد: | شومیز |
تعداد صفحه: | 112 |
نظرات اهل ادبیات را بخوانید با چشم باز انتخاب کنید
بررسی سلامت فیزیکی کتاب ها پیش از ارسال با درج مهر کنترل کیفی
ارسال کتاب در بسته بندی ویژه هدایا؛ به نام شما یا به صورت ناشناس
سفارش از شما، تحویل به موقع از ما
پیشنهاد بنوبوک