یکی بود، یکی نبود 5: قصه هایی از دیوان پروین اعتصامی
نویسنده: پروین اعتصامی ، فریبا وفی
ناشر: کتاب پارسه
دسته بندی: داستان نوجوان
285,000 ریال
به منظور آشنایی گروههای مختلف سنی با آثار ارزشمند و کهن زبان و ادبیات پارسی، نشر کتاب پارسه اقدام به تهیه مجموعه یکی بود یکی نبود کرده که در آن داستانها بازآفرینی شدهاند.
ما دارای متون داستانی غنی و بسیار ارشمندی هستیم که درک آن برای برخی از کسانی که تخصصی در ادبیات فارسی ندارند دشوار است. همانطور که در غرب بازآفرینی آثار کلاسیک رواج دارد، بازآفرینی متون ادبی ایرانی نیز از زمان قاجار آغاز شد ولی متاسفانه مستمر نبوده است. اینک نشر پارسه با در نظر گرفتن این نیاز فرهنگی، تلاش کرده تا متون ارزشمند کهن را به زبانی سادهتر در اختیار مخاطبان علاقمند غیر متخصص بگذارد.
در مجلد قصههایی از پروین اعتصامی، فریبا وفی، یکی از نویسندگاه محبوب کشورمان، برخی شعرهای او را به صورت داستان بازآفرینی کرده است در این کتاب 54 داستان را خواهید خواند.
داستان گرهگشای چنین آغاز میشود:
گرهگشای
پیرمردی فقیر و بخت برگشته بود که روزگار سختی را میگذراند. پسر و دخترش هر دو بیمار بودند. دوا و دارو نیاز داشتند و پیرمرد پول نداشت بخرد. یکی غذا میخواست و یکی لباس. احتیاج به پرستاری هم داشتند و پیرمرد از عهده برنمیآمد. هر روز میرفت به کوچه و بازار و گدایی میکرد. دیگر آبرویی برایش نمانده بود. دستش را جلوِ هر کس و ناکس دراز میکرد تا چند دیناری به دست آورد. پشت سر هر امیر و خواجهای راه میافتاد تا شاید دلشان بسوزد و اگر هم پول ندادند، پیراهنی چیزی به او ببخشند. روزها گدایی میکرد و شبها پرستاری. روزها پیش مردم شرمنده بود، شبها پیش خودش.
یک روز صبح مثل همیشه بیرون رفت، اما چیزی گیرش نیامد. کسی یک دینار هم به او نداد. سرگردان و ناراحت، این در و آن در زد، اما فایدهای نداشت. آنقدر راه رفت که پاهایش خسته شد. آن روز جایی نبود که نرفته باشد و دری نماند که نزده باشد. شب شد. خواست به خانه برگردد، اما دستش خالی بود و توان برگشتن به خانه را هم نداشت.
پیرمرد به طرف آسیاب رفت. دهقان دو کاسه گندم به او داد. مرد فقیر گندم را گوشه لباسش ریخت و گره زد. بعد به طرف خانهاش راه افتاد. همانطور که داشت راه میرفت، با خدای خودش حرف میزد. گفت: «ای خدا، اگر تو بخواهی می توانی همه گرههای بسته را باز کنی. تو که این گندم را به من دادی، کاش بیشتر میدادی. کمی عسل و عدس هم بد نبود. عدس را در شوربا میریختم و عسل را هم با آب قاطی میکردم و میخوردم. حالا من در این سرما چه کنم؟ خودم بیمارم و بچههایم گرسنه. تو که قادری همه گرهها را باز کنی، مرحمتی کن و این گره را هم باز کن».
همینطور که داشت میرفت و حرف میزد، یکباره نگاهش افتاد به زیرپایش و دید با حرفهایش کار را خرابتر کرده؛ گره لباسش باز شده و همه گندمها ریخته است. فقیر رویش را به آسمان گرفت و ناراحت و رنجیده گفت: «ای خدا، من گفتم گره را باز کن، ولی منظورم این گره نبود. یعنی تو فرق این دو تا را نمیدانی؟ من نگفتم که این گره را باز کن و گندمها را بریز. اصلاً اشتباه کردم که گفتم گره را باز کن. حالا آن گره را نتوانستی باز کنی، چرا این یکی را باز کردی؟ هم عسل و عدس را ریختی و هم گندم را!»
دسته بندی: | نوجوان |
موضوع اصلی: | نوجوان |
موضوع فرعی: | داستان نوجوان |
زبان: | فارسی |
قطع: | رقعی |
نوع جلد: | گالینگور |
تعداد صفحه: | 168 |
نظرات اهل ادبیات را بخوانید با چشم باز انتخاب کنید
بررسی سلامت فیزیکی کتاب ها پیش از ارسال با درج مهر کنترل کیفی
ارسال کتاب در بسته بندی ویژه هدایا؛ به نام شما یا به صورت ناشناس
سفارش از شما، تحویل به موقع از ما
پیشنهاد بنوبوک